مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





خاطرات شیرین ترین سفر زندگی ام...(قسمت دوم)

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۴۲ ب.ظ

باز هم سوار شدن بر قایق دل و سفر به خاطرات گذشته...خاطراتی که شده شوق لحظه های زندگی ام

توی هواپیما واقعا خوش گذشت...خاطرات توی هواپیما برای همیشه توی دله کوچیکم به یادگار میمونه.

۲۵ اسفند سال ۸۷ بود ساعت دوازده شب هواپیما در خاک مدینه نشست... وقتی از هواپیما پیاده شدم و پلکان هواپیما رو یکی بعد از دیگری پشت سر میذاشتم تا قدم در خاکی بذارم که روزی قدمگاه پیامبرم بود قدمگاه حضرت علی. بی بی فاطمه و دو گل سر سبد هستی امام حسن و امام حسین...تنها کلامی که به زبان دل میتونستم بگم اشکی بود که به نشانه ی شوق دلم از آسمون چشمام میبارید... فاصله ی هواپیما تا سالن فرودگاه رو با اتوبوس طی کردیم البته اتوبوس بدون صندلی... بعد از طی مراحل و معطلی توی سالن فرودگاه باز هم سوار بر اتوبوس شدیم تا به هتل بریم سوار بر اتوبوس دل توی دلم نبود ... وقتی میریم مشهد دنبال گنبد طلا میگردیم تا که دلمون آروم بشه اون زمان من هم همون حس رو داشتم دنبال یه نشونه بودم یه نشونه که باورم بشه این هدیه ی خدا رو...هرچی چشم میگردوندم نا امیدتر میشدم …ناامیدانه مشغول صحبت با زن روحانی کاروان شدم که یهو مهر سکوت بر لبانم زده شد و اشک چون باران بهاری صورتم را نوازش کرد گلدسته های مسجدالنبی جلوم یکی پس از دیگری قد علم کرد نمیدونستم چی کار کنم از شدت شوق...فقط با زبان دل زمزمه میکردم خدایا شکرت... به هتل رسیدیم بعد از گرفتن کلید به اتاقمون رفتیم...شب از شدت شوق نتونستم بخوابم نزدیک به اذان مربی گروهمون اومد دمه اتاق و صدامون کرد برای رفتن به مسجد النبی که نماز صبح رو اونجا بخونیم...هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر میشد وقتی وارد صحن مسجد شدیم همه ی وجودم چشم شد برای دیدن اون همه عظمت...من همه ی عظمت رو در قلب کوچکم حس کردم عظمت بخشندگی خداوند که من رو با کوله باری از گناه به اینجا دعوت کرد ...و بعد از اون دو رکعت نماز عشق..

.

.

.

گفتن وقتش رسیده بریم پیش پیامبر... روضه ی رضوان ...برای دیدار از قبر پیامبر خادم ها کشور های مختلف رو به نوبت میفرستادن داخل...اون روز اولین دیدار ما با روضه ی رضوان بود جمعیت زیادی جمع شده بود از کشورهای مختلف ...انتظار برای ورود خنجری شده بود بر قلب نا آرامم آخه گاهی نوبت ایرانی ها رو میدادن به بقیه ی کشورها و این واقعا غیر قابل تحمل و عذاب آور بود تا اینکه زمانش رسید و ما وارد شدیم انگار همش یه خواب بود یه خواب زیبا و رویایی ...دیدن ستون توبه دیدن جایی که بلال اذان میگفت ستونی که تکیه گاه پیامبر بود و هزاران شگفتی دیگه ...جز نماز شکر در مقابل این همه لطف هیچ کاری ازم برنمی اومد...و باز من موندم و خدا و زبانی که قادر به بیان احساسش در مقابل این همه بخشندگی نبود...

.

.

.

گفته بودن که راهمون نمیدن اون لحظه یکی از غمناک ترین لحظه های زندگیم بود نشستم کنار میله ها و از پشت میله ها زل زدم به زمینی که نامش قبرستان بود و با صدای بلند زدم زیر گریه...

- آخه چرا راهمون نمیدن من میخوام از نزدیک ببینم

هیچ وقت یادم نمیره وقتی توی اون غروب غم انگیز کنار قبرستان بقیع اشک هم چاره ساز دله بی قرارم نشده بود...و از همه ی لحظه ها سخت تر لحظه ی بی پناهیم بود من مدینه بودم اما هنوز همه در به در دیدار یک نشونه بودیم...نشونه ای از قبر بی بی فاطمه پاره ی تن پیامبر...خدایا قرار دله بی قرارم باش..

.

.

.

سالن واقعا شلوغ شده بود هر کس میخواست کاری کنه تا زودتر کارا انجام بشه خانم باقری با دیدن اوضاع بچه ها رو فرستاد برن مسجد النبی فقط منو خانم باقری و چند نفر دیگه موندیم تا که سفره عید رو کامل کنیم...وقتی سفره رو چیدیم همه از نتیجه کار راضی بودیم بیشتر وسایل رو خودم از ایران برده بودم به جای ماهی سفره عید هم یه شمع کوچیک به شکل ماهی گرفتم کارا که تموم شد...با خستگی به ساعت نگاه کردم وای فقط ده دقیقه مونده به سال تحویل. از هتل تا مسجد رو همگی دویدیم...پنج دقیقه مونده به سال تحویل رسیدیم به مسجد و کنار بقیه ی بچه ها نشستیم دلم گرفته بود از 17 بهاری که از عمرم گذشته بود این اولین عیدی بود که کنار خانواده ام روی قبور عموهای شهیدم نبودم کمی احساس غریبی میکردم وضو گرفته بودم بلند شدم و شروع کردم به نماز خوندن توی آخرین سجده ی نمازم اشکم بی اختیار سرازیر شد و سجده ام طولانی ...زمزمه یا رب الهی العفو شده بود مرحم دلم... صدای تبریک گفتن ایرانی ها به هم نشان از ورود به سال جدید بود...سر از سجده برداشتم و بعد تشهد و سلام و بعد هق هق گریه ام که در میان خنده و شوخی بچه ها به پایان رسید...مثل همه ی لحظه های دیگه...و به جا ماندن خاطره ای از بهترین عید زندگی ام...

.

.

.

وقت خداحافظی رسیده بود خداحافظی از مدینه با همه ی درد ها و رنج هاش از بقیع و کبوتراش از مسجد النبی از روضه ی رضوان....چه لحظه های پر از دردی...غم روی دلم سنگینی میکرد...برام سخته اون لحظه ها رو توصیف کنم تنها آخرین تصویری رو که توی صندوقچه ی قلبم به یادگار مونده رو توصیف میکنم...یه دختر با چشای پر از اشک برای آخرین بار برمیگرده و به پشت سرش نگاه میکنه تصویری که تا ابد تو دلش به یادگار موند ...هوای دلگیر مدینه توی غروبی سرد و قبرستانی به رنگ عشق با بوی غربت و تنهایی و یه گنبد سبز و دلی پر از غم ...و اشک هایی به رنگ بی کسی و تنهایی...فقط همین.

.

.

.

لباس سفید بر تن و با چشمایی گریون زیر قرآن رد شدیم و سوار بر اتوبوس حرکت کردیم به سمت مسجد برای محرم شدن و بعد هم رفتن برای دیدار خانه ی یار...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۱۱
آیینه دار لاله ها...!

نظرات  (۴)

۱۲ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۰ لبیک یااباصالح(عج)
سلام
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در این ماه عزیز

با مطلبی با عنوان : لعنت به این استکبار جهانی!!! در خدمت شما هستم

منتظر حضور پر مهر شما
التماس دعا
یا علی
سلام بزرگوار

زیبایی این خاطره با هنر و زیبایی قلمتان دو چندان شده

همیشه همینطور با شور و حرارت باشید / التماس دعا
سلام
انصافا قشنگ بود
ایشالله قسمت ماهم بشه
تواین شبا مخصوصا شبای قدر مارو هم دعا کن...........
ایشالله که شبای قدر و قدر بدونیم واز دست ندیم
خدا قوت
چقدر زیبا توصیف کردید
با خوندن نوشته های شما برای ماها که ندیدیم ...البته دیدیم از تلویزیون زیاد دیدیم با چشای بارونی ...
همون لحظه های دیدن از تلویزیون مثل فیلم از جلوی چشامون می گذره ...
حس قشنگ تون برقرار ...

یا زهرا(س)
التماس دعای فرج

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی