مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





۶ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

نوای شعر محتشم طنین انداز جانم می شود :

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

قایق دل به رود خاطره می اندازم و برای لحظه ای خود را از حصار کلاس درس رها میکنم

قلم از زندان انگشتان ظریفم رها می شود و با ناله روی تن سخت میز می افتد آرام کتاب را میبندم و دستان سردم را تکیه گاه جانم میکنم کودک حسرت درون کوچه ی چشمانم زانوی غم بغل کرده و آرام آرام اشک می ریزد با دیدگان حسرت بارم از چارچوب پنجره به آسمان ابری خیره میشوم و آرام میپرسم :

تو از بهر چه میگریی...؟

ای آسمان می خواهم راز دل با تو بگویم می شنویی؟

لحظه ای دل به حرف هایم بسپار و بشنو حرف دلم را...این روزها هرچه به روزهای سرخ و سیاه تقویم نزدیک و نزدیک تر میشوم دل ساده ام بی طاقت تر می شود این روزها تمام جانم شده صدای حرکت کاروان و صدای پای اسب ها...این روزها دل ساده ام هوای سفر دارد سفر به دیار چادر های سوخته سفر به دیار نخل های سر بریده...سفر به کرب و بلا

این روزها روزهای سرگردانی دلم شده ...از کوچه های شهر بوی روضه می آید بوی اشک. بوی غریبی حسین...می شنویی صدای طبل زن ها را صدای زنجیر پر از درد آدم ها و صدای یا حسین گفتنشان را که تا آسمان هفتم میرسد...

آسمان می شنویی صدایم را..؟

این روزها دلم محرم می خواهد....

پی نوشت : قبل ترها و قتی بچه بودم نزدیک محرم سر از پا نمی شناختم و واسه رسیدن دهه ی اول محرم لحظه شماری میکردم شوق خوردن آش رشته ی همسایه. خوردن باقلا و نخود گرم توی کوچه های آشنای شهر همراه دختر عمه ها دلم رو میلرزوند اما امروز خیلی از اون قبل ترها گذشته این روزها دیگه دلم نه آش رشته میخواد نه باقلا و نخود گرم....این روزها دلم میخواد گرسنه بمونم تشنه بشم و حسرت بار به آب نگاه کنم و اشک بریزم این روزها دلم روضه میخواد....دلم بدجور میگیره وقتی یاد رقیه ی حسین (ع) می افتم

وقتی بابایی دست نوازش به سرم میکشه به مرز جنون میرسم از فکر اینکه رقیه ی حسین با اون قلب بزرگش و اون دستای پینه بسته اش دست نوازش به سر بریده ی بابا کشید و پرواز کرد به آسمون...دلم بدجور گرفته..

دلم محرم میخواد یه محرم واقعی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۱ ، ۲۳:۳۱
آیینه دار لاله ها...!
 

(خاطره یک روز شلوغ اما دلچسب)

امروز یکی از بهترین و بدترین روزهای زندگی ام بود آری درست است بدترین و بهترین... اتفاقی برایم افتاد که برای اولین بار احساس شرمندگی کردم تنها کلامی که میتوانست آرامم کند و نمایانگر شرمندگی ام باشد گفتن لفظ شرمنده ام و حلال کنید بود راستش را بگویم  حس جالبی بود دوردانه بابا که همیشه کارهایش را درست انجام میداد در همچین شرایطی قرار بگیرد حس اینکه کسی با نگاه مهربانش  به نشان تاسف سرش را برایت تکان بدهد  بدون گفتن کلامی و دیگری بگوید نوش دارو بعد از مرگ سهراب چه سود و مهمتر از همه دیگری که دست نوازش و محبت بر دلش کشیدی و دستت را به طرفش دراز کردی  و تکیه گاهش شدی تا  قد علم کند بعد از بلند شدن همان دست یاری را محکم بر صورت غمناکت بزند... بارها در همچین شرایطی قرار گرفتم که نمک گیر باشند و نمکدان بشکنند و دستم نمک نداشته باشد اما امروز بیش از همیشه برایم جالب بود چون حرف هایی با گوش هایم شنیدم که اگر گوش های خودم نبود باور نمیکردم...و من فقط سکوت کردم و لبخند زدم و گاهی هم  لبانم فراتر از لبخند شکفت نه اینکه قدرت دفاع نداشتم داشتم و دفاع نکردم چون فکر میکردم برای حفظ شخصیت آن دیگری با آن حس و حال موجود بهتر است سکوت کنم البت بگویم گاهی حرص دلم در می آمد و جملات دفاع مانند بر لبانم جاری میشد اما آتش حرص و ناراحتی دلم را با دود لبخند میپوشاندم مبادا گرد غصه بر چهره ی آن دیگری ها خصوصا آن دیگری مهربان بنشیند...بد بود چون دوست نداشتم حس اعتماد دیگری ها را از دست بدهم و خوب بود چون فهمیدم هر دیگری ارزش محبتم را ندارد و دله ساده ام را در دستان هرکس نگذارم امروز دلم شکست اما خوشحالم  که میتوانم دلم را تقدیم دیگری های دیگر کنم حتی با وجود شکسته بودنش ...

دعایم کنید...!

یا زهرا..!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۱ ، ۲۳:۵۱
آیینه دار لاله ها...!
 

(سفر فتح المبین)

بازهم نوایی از من و دل ساده ام و شروعی که پایانی ندارد...

خسته از شیطنت ها و شادی های دخترانه ام برای لحظه ای نه چندان طولانی بر روی صندلی اتوبوس آرام میگیرم چشمانم را روی هم میگذارم و با یاد آوری گذشته... گذشته ای نه چندان دور نگاه آسمانی ات را مهمان دلم میکنم همان نگاهی که از قاب عکس روی دیوار با آن لبخند مهربان لحظه لحظه ی بودنم را مینگرد همان نگاهی که امروز کوی به کوی سنگر به سنگر خاکریز به خاکریز چشمان گریانم را به دنبال خود کشانید.

به یاد داری آن لحظه را...؟

آن لحظه که با شوق خود را درون پناه آغوش پدر جا دادم وبا خنده گفتم برادر احمد ما راهی سفریم سفر به شوش و مهم تر از آن فتح المبین التماس دعای شهادت داریم و پدر... با آن لبخند ملیحش بغضش را فرو خورد و زیر لب زمزمه کنان لب به سخن گشود و گفت عموت هم رفته بود فتح المبین وقت رفتن به منطقه از همیشه خوشحال تر بود تو هم شبیه عموتی...عرق شرم بر پیشانی ام روان شد...تو کجا و من کجا...مرا چه به شبیه تو بودن؟ در آن لحظه اشک شرمساری هم دلم را آرام نکرد...

روز سفر شرمندگی را درون کوله بار سفرم جا دادم و راهی شدم...

از کنار خاطرات شیرین میان راه و زیارت دانیال نبی میگذرم تا به لحظه ی ناب سفرم برسم همان لحظه ای که سرعت اتوبوس هر لحظه کم و کم تر میشد و قلب کوچک من بی قرارتر از همیشه به دیوار دلم مشت میکوبید...لحظه ی رسیدن به سرزمین نور...

با شوقی که جانم را در بر گرفته بود و پاهایی لرزان راهی شدم برای شنیدن دل گفته های راوی... راوی با آن چهره ی نیمه سوخته و چشمانی که پشت قاب عینک پنهان شده بود شروع به گفتن کرد ...از عملیات میگفت عملیات فتح المبین...دوربین به دست رو به روی راوی ایستاده بودم نام فتح المبین که آمد دلم لرزید به یاد آوردم که بارها هنگام راز و نیاز با دفترچه سبز کوچکت چشمان بارانی ام نام فتح المبین را دیده بود و من چه ساده گذشته بودم از این نام...بعد از آن گویی دیگر چیزی نمیشنیدم و نمیدیدم به جز نگاه تو...نگاه زیبا و معصومت که صدها حرف ناگفته را به دوش میکشید...به خود که آمدم بین جاده خاکی عملیات بین سنگرهای خودی و سنگرهای دشمن بین آن لاله های خونین جگر تنها و خسته جا مانده بودم و هرچه به جاده ی پیش رویم نگاه میکردم هیچ کس نبود به جز سایه هایی که هر لحظه از من و قلب بی قرارم دورتر میشدند نمیدانم من جامانده بودم یا که جایم گذاشته بودن... ناگاه بغض سرد تنهایی خنجر به دست به کودک دلم هجوم آورد باز نمیدانم که ترس از تنهایی بود یا که نبودن نگاهت که آسمان چشمانم بارانی شد وبارید و چه لحظه ی نابی بود آن لحظه حس میکردم رو به رویم نشسته ای با آن لبخند مهربان همیشگی ...مثل آن نیمه شب سرد زمستانی که دستم را گرفتی و آن تسبیح فیروزه ای زیبا را درون دستان ظریفم جای دادی و بی هیچ حرفی از دنیای زیبای خوابم پر گشودی نگاهت همان نگاه بود و لبخندت همان لبخند اما من...تسبیحت را...تسبیح آسمانی ات را نمیدانم درون کدام کوچه ی سرگردانی ام گم کردم زیر لب با شرمساری میپرسم

عمو محمد اومدی تسبیحت رو بگیری...؟

که ناگاه صدای پایی تنم را میلرزاند به پشت سرم نگاه میکنم تعدادی از بچه ها قدم زنان به سویم می آمدن لبخند بر لبانم نشست به سمت تو و نگاه زیبایت باز گشتم تا که بگویم جا نماندم فقط بین راه کمی پایم لرزید و پرنده ی امید از دلم پر کشید و اینکه تسبیحت را پیدا می کنم...اما تو رفته بودی و فقط

من بودمو سنگری خالی به رنگ بی تو ماندن.....


درد نوشت...: تسبیحت را گم نکردم فقط جایش گذاشته بودم از امروز من هستمو تسبیح فیروزه ات و نگاه و یاد تو و همرزمانت.....

تقدیم به عموی بزرگم سردار شهید محمد...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۱ ، ۰۲:۲۷
آیینه دار لاله ها...!
این روزها دل دیوارهای شهربیش از دله آدم هایش بغض میکند و تنگ میشود...!

 

دسته دله ساده ام را در دستان سردم میفشارم و آرام به دور از هیاهوی شهر به اتاق تنهایی ام پناه میبرم و به این می اندیشم که این روزها دل دیوارهای شهر بیش از دله آدمهایش بغض میکند و تنگ میشود...گویی مردم دیارم فراموشی گرفته اند...!

آری فراموشی گرفته اند و از یاد برده اند روزگاری صدای بمب و گلوله صدای فریاد آدم های تیر خورده و درد کشیده لا لایی شب و روزشان شده بود از یاد برده اند مردان و زنان پیر وجوانی را که جوانمردتر از هر جوانمردی با صلاح ایمان به میدان شتافتند تا که آرامش را به خانه ها بازگردانند و چه خون ها که جاری شد در  راه این  آزادی...مردمم فراموش کردند آن چهرهای معصوم و ملکوتی را...مگر میشود مادر مفقودالاثری را دید که بعد از گذشت سال ها با چشمانی که دیگر سویی ندارد و هنوز در انتظار آمدن فرزندش هر لحظه جان میسپارد واشک به دیده نیاورد و خنده کنان پا به روی خون فرزند شهیدش گذاشت به اسم آزادی...نمیدانم چه بر سر آدم ها آمده که این روزها به اسم آزادی حجاب دریده و حریم میشکنند...

دلم بدجور تنگ آن روزهایست که بوی خون در کوچه های شهر پیچده بود ولی هیچ کس فراموشی نداشت..نمیدانم فرداها...فرداهایی که نامش قیامت است با کدام رو میتوانند در چشمان مادر پهلو شکسته عالم نگاه کنند...

این روزها حتی تو را از یاد برده اند یا صاحب الزمان...قربان دله مهربانت تو را به مادرت زهرا قسم دعایی در حق مردمم کن...مولا بدجور هوای دلم گرفته است ظهور کن آقای خوبم....ظهور کن

اللهم عجل لولیک الفرج

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۱ ، ۱۰:۰۲
آیینه دار لاله ها...!

 

آرام دست نوازش بر سر دل تنگم میکشم به امید آنکه مانع ریزش اشک های بی قرارانه اش شوم که ناگاه دل کوچکم چون آسمان ابری خانه مان نرم نرمک شروع به باریدن میکند سرگردان با قدم هایی لرزان از زندان دیوارها میگریزم و با پاهای برهنه و دلی تنگ به آغوش زمین فرو میروم و با همه ی وجودم مهمان سرمای تنش میشوم... قطرات اشک آسمان صورتم را نوازش میکند آرام سرم را بالا می آورم و چشم در چشم آسمان زمزمه وار میپرسم : تو دیگر چرا...؟ امروز که روز عید است تو از بهر چه اشک میریزی...؟ آسمان با دستان پینه بسته اش مانع ریزش اشک هایش میشود و خیره در چشمان بارانی ام بغض سنگینش را فرو میخورد و در پاسخ دل بیقرارم فریادی بلند با دل تنگش میکشد و باز شروع به باریدن میکند...لبخندی به پهنای دله گرفته ام بر لبانم نقش میبندد آرام میگویم پس تو هم دل تنگ یاری...؟نمیدانم اکنون کجای این کره ی خاکی فرش قدم های مهربانش شده...و چشمانش کجای این هستی را نظاره میکند ...!

ای آسمان ابری

ای پیرمرد داغ دیده

دلم بغض کرده و گرفته دلم تنگ لحظه ایس که در پیشگاهش بگریم و از لحظه های سخت بی او بودن بگویم...تو آرام جانم را از آن بالا میبینی...؟ دل تنگم را . چشمان بارانی ام را و یک دنیا حرف ناگفته ام را به تو میسپارم به مولایم بگو هر لحظه در انتظار یک لحظه دیدارش میسوزم از او بخواه نظری کند بر این غرق گناه....!

امید آن دارم روزی عیدهایم سرشار از وجودت باشد آقا ...!

ظهور کن مهربان مولا...!

یا صاحب الزمان عیدت مبارک...! 

                                                             اللهم عجل لولیک الفرج...!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۱ ، ۱۷:۳۳
آیینه دار لاله ها...!

سرم را بالا می آورم و به آسمان خیره میشوم خورشید چادرسرخ رنگش را روی سر نهاده و دلبرانه به زمین و زمینیان چشم میدوزد نگاهم برای لحظه ای در نگاه سرخ رنگش گره میخورد و  از سوز نگاهش اشک از چشمانم روان می شود...باز هم غروب پنج شنبه و هوای بارانی دله تنگه من...

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۱ ، ۱۳:۲۸
آیینه دار لاله ها...!